حرف دل ( قسمت اول )
بعضی وقتاادم تو دلش کلی حرف نشٌسته داره که اگه بمونه دلش روکثیف می کنه اگرم بگه فضا رو کثیف میکنه اما من بعضی وقتا دلم می خواد فقط از احساسهای نشستم بنویسم امااین احساس ها انگاری خود ادم رو هم خجالت زده می کنن مثلا همیشه ارزو داشتم با پدرم برم بیرون بیاد دنبالم یابرسونتم اما..... حالا گاهی که با پدر شوهرم میرم بیرون ژست دخترهای رو می گیرم که انگاری با باباشون رفتن بیرون انگاری دردونه بابانو بابا جونشون دختر گلشون رو اورده برسونه چه حالی میده.... هم خجالت می کشم هم احساس غرور می کنم هم گریه ام می گیره هم از ضعف خودم بدم میاد وسط گریه به خودم می گم خجالت بکش بابا جان دیگه داری بچه دار میشی حتی بعضی وقتام به شوهرمم حسودیم میشه خوش به حالش کلی خاطره از پدرش دار الانم داره بعدنم داره اما من چی هیچی باید دلم خوش کنم به 2 تا دونه حرفه نشسته که نمی دونم چقدرش خیالات چقدرش راسته ادم دلش یه جورایی میشه حالا تو این هیری ویری که ادم دلش خونه مهشیدم پاشداومد خونمون منم با این شکم پاشدم به پذیرایی کردن و اونم مشغول شد به حرف زدن ماشالله خدا خیرش بده یه چیزایی هم واسه ادم تعریف می کنه که ادم دلش ریش میشه دریغ از یه جوکی حرف خوبی خاطره قشنگی خودمون کم درد بی درمون و غم و غصه داریم هر چی هم که از دیگران میشنویم غیر درد بی درمون چیزی نیست . همین که پاشد بره دهنم و دندونام وکل بدنم بشکنه پرسیدم راستی برام نگفتی جریان تعارض به دختر همسایتون چی بوده ؟ انگاری برق 3 فاز گرفتش سریع نشست و گفت نگفتم؟؟ خاک به دهانم که نگفتم از بس که گیجم دیگه اصلا واسه همین اومدم که جریانش رو بگم که مامانت دست به خیر داره یه کمکی به این بیچاره بکنه بعدشم یه پک بزرگ از کیفش کشید بیرون داد دستم که دختره اینارو نوشته بخون جوابش رو هم بده تو دلم گفتم خدارو شکر باز نامه است بهتره تا صدای جیغ جیغوی مهشید . سر فرصت که کارام رو انجام دادم نشستم به خوندن این طوری نوشته بود:
دخترک این طور نوشته بود:
از صدای زنگ تلفن از جا پریدم. صدای دوستم ندا را که شنیدم تازه به یاد قرارمان افتادم ندا سریع متوجه شد و گفت چیه قرارمان را فراموش کردی با کمی خجالت گفتم نه فقط یادم رفته به مادرم بگویم و حالا هم مادر جانمان به ختم انعام رفتن ندا با لحنی شاد گفت بی خیال بابا کوچولوی 21 ساله یک عدد نامه برای مامی جانتان بنویس و بودو بیا که دوستت پولدار شده .با اینکه می دانستم مادرم از این کار به شدت عصبانی می شود قبول کردم و به ندا گفتم تا نیم ساعت دیگر اماده می شوم بیا دم در خانه تا با هم برویم.اماده که شدم به اتاق برادرم رفتم تا در اینه قدی که در اتاقش داشت به خودم یه نگاهی بیندازم یک دختر کوتاه سبزه که به قول برادرم شبیه سوسک بود و هیچ امتیازی نداشت من چهار برادردارم که سه تای انها بزرگتر از خودم هستند و دو تای انها ازدواج کرده بودن و یک برادر کوچکتر از خودم دارم که بلای جان من بود وبدبختانه خواهری ندارم پدرم کارگر بازنشته و مادرم هم خانه داراست اما در سختگیری نسبت به من زبان زد خاص و عام است و همیشه به بهانه ی امنیت و دختر بودن وجامعه نا امن و ... اجازه نمی داد من با کسی رفته وامد کنم و یا دوستی داشته باشم و تنها دوستم همین ندا بود به طوری که گاهی برای بیرون رفتن به همراه ندا هم متوسل به دروغ می شدم مادرم به قدری سختگیر بود که حتی وقتی با معدل بسیار خوب دیپلم گرفتم به بهانه ی محیط بد دانشگاها اجازه نداد در کنکور شرکت کنم وبر خلاف تمایلم من را در کلاس خیاطی ثبت نام کرد تا بتواند دختر یکی یه دانه اش را زودتر شوهر بدهد البته کلاس خیاطی بهانه ی شد که من گاهی بتوانم با ندا مخفیانه بیرون بروم.اما بر عکس من ندا در خانواده کم جمعیتی بزرگ شده بود یک خواهر و برادر بزرگتر از خود داشت که هر دو ازدواج کرده بودن و به قول خودش زنگوله پای تابوت خانواده بود با این که اختلاف سنی زیادی با پدر و مادرش داشت اما مثل من با خواسته هایش در خانواده مخالفت نمی شد من و ندا از دوران راهنمایی با هم دوست و همکلاس بودیم و هنگامی که انها به کوچه ی ما نقل مکان کردن شدت دوستی ما بیشتر شد ندا جای خالی خواهر و همدلم را برای من پر میکرد برخلاف من ندا چندین بار در کنکور شرکت کرد اما نتوانست در شهر خودمان قبول شود و از دانشگاه رفتن انصراف داد و بعد از مدتی به کمک دایی اش توانسته بود در شرکتی به عنوان تایپیست استخدام شود و ان روز قرار بود من و ندا برای خرج کردن و به قول ندا سور اولین حقوق ماهیانه اش به خرید برویم.وقتی برای اولین بار خبر سرکار رفتن ندا را از زبان خودش شنیدم بسیار
ناراحت و پکر شدم اما ندا همیشه به من میگفت این کار را برای این می کند که به رویایمان برسیم رویای همیشگی من و ندااین بود که بتوانیم با هم زندگی کنیم و به من وعده می داد که پو ل هایش را جمع میکند تا اینکه بتوانیم با هم زندگی کنیم . صدای در من را از خیالاتم بیرون کشید درب را زدم صدای ندا را میشنیدم که با حالتی سر خوش در حیاط داد می زد زهرا خانوم هوی زهرا خانوم اعیال جان ها خانوم جان با خنده به استقبالش رفتم و گفتم چته دیوانه همه رو خبر دار کردی با همان صدای بلند گفت اگه منظورت طاهره خانوم که پشته دیوار الان فال گوش واستاده که مسله ای نیست ایشون از خودمونه و با صدای بلند خندید .سریع کفش هایم را پوشیدم و با خنده به ندا گفتم بیا بریم دختر خل و چل تا ابرویم را نبردی .وقتی که از در خارج شدیم هردو طاهره خانم را جلوی در دیدیم من سریع سلام کردم اما ندا رویش رابه طرفی کرد و با سرعت از جلوی طاهره خانم رد شد به طوری که اجازه نداد حتی جواب سلام من را بدهد.از محله ی خودمان که خارج شدیم خیالم راحت شد. از ندا در مورد محل کارش پرسیدم سرش را با تاسف تکان داد و شروع کرد به تعریف کردن چقدر عوض شده بودانگاری بزرگ شده بود تغییر کرد بود یه جورای برام غریب شده بود ادعای رابطه ی نا پدری با دخترش توی محل کار و چیزای دیگه خیلی برام غریب و هولناک بود .شاید مادرم حق داشت اما ندا چی خیلی خوب خودش رو حفظ کرده بود ندا کلی برام حرف زد که همه جا خوب و بد داره توی محل کار و دانشگاه وغیره خود ادم باید درست باشه، دختر باید خودش رو حفظ کنه و راحت نفروشه حرفاش خیلی برام جالب بود. مشغول خرید کردن شدیم چه حس خوبی بدون پدر و مادر و مستقل واسه خودت و به انتخاب خودت خرید کنی. توی مانتو فروشی کلی مانتو پرو کردیم و خندیدیم انگار توی این عالم نبودیم دلم سرشار از شادی و خوشی بود سر خوش سرخوش. به اسرار ندا منم برای خودم یه مانتو برداشتم خیلی ذوق داشتم به طوری که ندا از شادیه من لبخند میزد و مرتب میگفت مثل بچه ها ساده و پاکی عزیز دلم. یکم خوردریزدیگه ام خریدیم وبعد به اسرار ندا بستنی قیفی خریدیم و همین که میخواستیم بخوریم اقای از کنارمان رد شد و حرف زشتی به ما زد و رد شد یک لحظه تمام شادیم از بین رفت صورتم مثل لبو شد ندا که حالم رو دید دستم را گرفت و به ارامی گفت بی خیال زهرا از این ادما زیادن اگر بخوای محل بدی و جوابشون رو بدی بیشتر خوششون می یاد و فکر می کنن حتما توام راضی هستی اگه می خواهی مستقل باشی باید این چیزهاراهم تحمل کنی .گفتم یعنی ما حق خوردن یه بستنی رو هم نداریم ؟ ندا خندید و گفت اره داریم ولی باید این حرفای بد رو هم بشنویم . همین طور که مشغول صحبت بودیم گوشی ندا زنگ زدانگاری مادرش بود چند کلمه ی صحبت کرد و قطع کرد رو به من کرد و گفت مگه واسه مادرت نامه نذاشتی ؟ انگاری اب سرد ریختن روی سرم گفتم وای ندا یادم رفت . گفت مادرم زنگ زده میگه مادرت امده دیده تو نیستی رفته در خانه ی چند تا همسایه طاهره خانمم بهش گفت دیده با ندا خوشگل کردن رفتن بیرون مادرت هم رفته در خونه ی ما هر چی از دهنش در امده به مادرم گفته اونم زنگ زد به من کلی بار ما کرد .خیلی ناراحت و عصبی شدم ندا هم دسته کمی از من نداشت گفت بیخیال بیا بیریم خانه تا اوضاع بدتر نشد.می دانستم که بروم خانه کتک خواهم خورد .اما چاره چی بود. ندا هم فهمید و سریع به طرف ایستگاه اتوبوس رفت اما هر چی صبر کردیم یا به مسیر ما نمیخورد یا انقدر شلوغ بود که جای سوار شدن نداشت بیست دقیقه ی صبر کردیم که باز گوشی ندا زنگ خورد مادرش بود ندا کمی که صحبت کرد با عصبانیت گوشی را قطع کرد گوشی ندا مرتب زنگ میخورد و عصبانیت ندا و استرس من رو زیادتر میکرد ندا بیخیال اتوبوس شد و دست تکان داد و ماشین شخصی گرفت وقتی سوار شدیم به ندا گفتم اینکه تاکسی نیست با عصانیت گفت جهنم حالا می خواهی پیاده شو خودت بیا نترس کسی به تو سوسک سیاه کاری نداره از حرف ندا خیلی ناراحت شدم اما سکوت کردم بیچاره حق داشت کلی برای یه همچین روزی برنامه داشت ندا کیفش را باز کرد تا حساب کند چشمم به پولهایش افتاد که هنوز خرج نشده بود ناراحت از این اضاع به یاد مادرم افتادم خدا به دادم برسد از این بدتر نمیشد تو عالم خودم بودم که از صدای جیغ خفیفی به خودم امدم صدای ندا بود از چیزی که می دیدم وحشت کردم مردی که کنار ندا نشسته بود چاقوی رازیر گلوی ندا گذاشته بود تا امدم حرفی بزنم مرد جلوی برگشت و سیلی محکمی به گوشم زد به طوری که سرم به سر ندا خورد و خم شد و مشتی به شکمم زد دیگر نفسم بالا نمی امد ندا از ترس به گریه افتاد و مرتبا می گفت تورا به خدا با دوستم کاری نداشته باشید صدای ناله ندا مرد را عصبی کرد و سیلی محکمی هم به ندا زد ندا ساکت شد و به ارامی گریه میکرد من هم از ترس و زور درد خودم را خیس کردم ندا متوجه شد و با ترس نگاهی به من کرد و بیشتر به گریه افتاد مرد راننده به حرف امد و گفت اگه ساکت باشید کاری به کارتون نداریم پولاتون رو میگیریم میذاریم برید خونه. ندا سریع ساکت شد مدتی که گذشت ماشین را نگه داشتند یه جای پر درخت و ساکت بود من و ندا هر دو التماس می کردیم هر کدام از مردا یکی از مارا میکشیدن و کتک میزدن انقدر دستو پا زده بودم و جیغ کشیده بودم که دیگر جانی برایم باقی نمانده بود فقط صدای سکوت شب بود و ناله های ندا مردی که من را روی خاک ها میکشید و نفس گرم و بدبوی راکه روی صورتم حس میکردم دوباره خودم را خیس کردم که این کارم باعث عصبانیت مرد شد و شروع به کتک زدنم کرد ناله های ندا به فریاد تبدیل شد و مرد را دیدیم که سر ندا را به درخت می کوبید و میخندید و ندا را پرت کرد و به زمین انداخت فریادهای ندا قطع شد بود اما خنده ی مردها ادامه داشت ناگهان احساس کردم چیزی به سرم برخورد کرد کل سرم سوت کشید مثل زمانی که اب داخل بینی میرود و مایع گرمی گردنم را قلقلک میداد دیگر سیاهی بود و فقط سیاهی.
لبخند از روی لبهام افتاد جدا این که مهشید برام اورده داستان مجله است یا مشکلات، دختر مردم الان کجاست؟ چی کار می کنه؟ با کیه؟ دوستش چی شد؟
تحملم تموم شد پاشدم زنگ بهش زدم سریع گوشی ورداشت
-الوقاسم جون
-قاسمو درد وقاسمومرض منم
-ااااا تویی چی شده فدات شم
-این چیه دادی به من داستان بقیه اش چی شد ؟کجاست دختره؟ ..........
-صبر کن بابا جان ،هولی مگه ،دختر پیش خالشه اما الان یه مشکل بد تر داره مادرت مادرش رو میشناسه می خواد واسطش کنه از خر شیطون بیاد پاین تا شوهرش
-چی؟ شوهر دختره
-اه بابا این جوری که نمیشه بعد از ظهر بگو حاج خانمم بیاد و میوه وشیرینی هم بگیر ما هم میایم همش و می فهمی برو دیگه قاسمم اومد............
بوق ق ق ق ق
غط کرد ذلیل مرده با اون قاسمش حالا خوبه کچل و بی خاصیت وتنبل اگه ادم حسابی بود چی والا به خدا خداشانس بده.............
زنگ زدم به مادرم اقدس خانم گفت حاج خانم رفتن روضه ،گفتن غذاشون رو گرم نگه دارم چون ظهر میان
گفتم : بگید به من زنگ بزنن.
منتظر قسمت سوم باشید